در حدود سال ۱۳۲۰ در یکی از روزها، عصر هنگام ، با
استاد صبا و استاد عبادی در حالی که سرخوش بودیم ، به بیرون زدیم ، استاد صبا گفتند که در
کلیسای ارامنه ، مراسمی برپاست ، آنجا برویم و از نزدیک شاهد مراسم باشیم. کلیسا داخل کوچه ای قرار داشت.آن روزها مثل حالا همه جا آسفالت نبود. اکثر کوچه ها پر از گل ولای بود. مشکل می توانستی کفشی تمیز در پای کسی ببینی. ما گل و لای کوچه جلودارمان نبود .جوانی مان گل کرد و رفتیم. دختر خانمی مسیحی که بسیار زیبا و ملوس و دلربا بود ، به طرف کلیسا می رفت. چکمه برقی که آن روزها مد شده بود به پا داشت و با ژست مخصوصی راه می رفت . بی اختیار به دنبالش روان شدیم. زمانی که هر سه ما در زیبایی آن دختر ترسا چیزی می گفتیم، استاد عبادی گفتند که
شهریار چرا خاموشی؟ جای شعر این جاست.استاد صبا هم نظر ایشان را تائید کردند. بی درنگ شروع کردم و استاد صبا هم یادداشت می کردند.دختر مسیحی گام هایش را آهسته کرده بود و کاملا گوشش با ما بود:ای پری چهره که آهنگ کلیسا داریسینه مریم و سیمای مسیحا داریگرد رخسار تو روح القدس آرد به طوافچو تو ترسا بچه، آهنگ کلیسا داریآشیان در سر زلف تو کند طایر قدسکه نهالِ قدِ چون شاخه ی طوبا داریجز دل تنگ من ای مونس جان،جای تو نیستتنگ مپسند دلی را که در او جا داریمه شود حلقه به گوش تو که گردن بندیفلک افروزتر از عقد ثریا داریبه کلیسا روی و مسجدیانت در پیچه خیالی مگر ، ای دختر ترسا داری ؟!پای من در سر کوی تو به گل رفت فروگر دلت سنگ نباشد گل گیرا داریآتشین صاعقه ام بر سر سودایی زددختر این چکمه برقی که تو در پا داریدگران خوشگل یک عضو و تو سرتاپا خوبآنچه خوبان همه دارند ، تو تنها داریآیت رحمت روی تو به قرآن مانددرشگفتم که چرا مذهب عیسا داریکار آشوب تماشا حرف دل...
ادامه مطلبما را در سایت حرف دل دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rezasalmanio بازدید : 83 تاريخ : چهارشنبه 9 شهريور 1401 ساعت: 9:36